با شهداء (2)
بازداشت سرهنگ بعثی با یک آفتابه!!
بعد از عملیات عاشورا در منطقه جنوب سومار تابستان سال ۶۳ برای پاکسازی رفته بودیم، منطقه کامل پاکسازی نشده بود و در چند سنگر که خیلی عقبتر بود چند نفر از دشمن پنهان شده بودند. همراه بچههایی که عملیات کرده بودند یک بسیجی نسبتاً کم سن و سال کمتر از پانزده سال به نام سید مصطفی کاظمی دیده میشد که با سنگرهای عقبی فاصلهی چندانی نداشتند.
سید مصطفی میگوید:
دیروز فشار دستشویی شدیداً اذیتم میکرد، نمیدونستم چه کنم اگه به عقب میرفتم فاصله با دستشویی صحرایی عراقیا زیاد بود و چون مقر دشمن نزدیکترمون بود تنها راهی بود که داشتم، دوان دوان رفتم به دو دستشویی که کنار هم قرار داشت رسیدم.
آفتابهای که نیمه آب داشت برداشته و رفتم داخل و پس از رفع حاجت پتوی کنار دستشویی را کنار زدم تا بیام بیرون، همین که سمت راستم را نگاه کردم سرهنگ عراقی را دیدم که پشت به من در حال بستن فانسقهاش بود. اول ترسیدم که اینجا چه میکند؟ ولی خیلی زود به خودم آمدم و با آفتابهای که در دست داشتم به پشتش گرفتم، صدایم را کمی کلفت کردم و گفتم: یدان فوق!؟ خودم نفهمیدم چی بلغور کردم، دستشو برد بالا؛ اجازه نمیدادم برگردد تا مرا ببیند. او هم از ترس فقط دستهاشو بالا برده بود، حرکتش دادم به جلو.
در بین راه خیلی سعی میکرد که برگردد و مرا ببیند. من نیز خدا وکیلی دستم خسته شده بود از بس که لولهی آفتابه را بالا و به پشتش نگه داشته بودم. تقریباً نزدیک بچهها که شدیم از دور همه متعجبانه نگاهی کردند و خندیدند، همین که رسیدیم به نیروهای خودی، بچهها تحویلش گرفتند و حالا برگشت عقب را نگاه کرد تا مرا دید زد توی سرش و به عربی گفت: خاک بر سر من که با یه آفتابه و یه بچه بسیجی فسقلی اسیر شدم!
صفحات: 1· 2