با شهداء (2)
24 اردیبهشت 1393 توسط محمدی هنزئی
این موضوع همه جا پیچیده بود، با دیدن سیدمصطفی، ما هم روحیه گرفتیم. به همراه بقیه که نسبتاً بهتر مسیر را بلد بودند راه افتادیم و چند سنگر را با نارنجک منهدم کردیم.
چند سنگر دیگر را تا آمدیم نارنجک بیندازیم سر و صدایی به گوش رسید یکی از بچهها که کمی عربی میدانست گفت: بیاین بیرون دستاتونو بگیرین بالا …!
سه درجهدار عراقی، خیلی هراسان و وحشت زده و لرزان از اینکه الان نیروهای [امام]خمینی میکشنشان!؟ اسیر گرفتند و به عقب فرستادند.
در بین راه کوتاهی که در پیش رو بود از آنها سئوالاتی شد که: چه مدتی است در سنگر ماندهاید؟ گفتند: ما چهار نفر بودیم یکی از ما چون دستشویی داشت و دیگر نمیتوانست خودش را نگه دارد رفت بیرون و برنگشت و فقط ما موندهایم تا شما بیاین و ما رو دستگیر کنین و چون زن و بچه داریم نمیخواستیم کشته بشیم!
همانجا بود که متوجه شدیم نفر چهارم همان سرهنگی است که سید مصطفی به اسارت گرفته بود. آنها را به دو نفر از بسیجیان پخته و باتجربهتر تحویل دادیم تا برای عقب بردنشان اقدام کنند.
حدود یک هفته در آن منطقه مستقر بودیم تا نیروهای تازه نفس رسیدند و منطقه را تحویل گرفتند و ما به پایگاهمان برگشتیم.
راوی:مصطفی قیصری
صفحات: 1· 2