وای از آن لحظه که زهراء لگدی از در خورد
15 فروردین 1392 توسط محمدی هنزئی
مردک پست که عمری نمک زهرا خورد
نعره زد بر سر مادر به غرورم برخورد
ایستادم به نوک پنجه ی پا… اما حیف
دستش از روی سرم رد شد و بر مادر خورد
هرچه کردم سپر درد و بلایش گردم
نشد ای وای که سیلی به رخش آخر خورد
آه زینب تو ندیدی! به خدا من دیدم
مادرم خورد به دیوار ولی با سر خورد
سیلی محکم او چشم مرا تار نمود
مادر از من دو…سه تا سیلی محکم تر خورد
حسن از غصه سرش را به زمین زد، غش کرد
باز زینب غم یک مرثیه دیگر خورد
قصه کوچه عجیب است مهاجر اما
وای از آن لحظه که زهرا لگدی از در خورد