درسی از یک کودک..
17 اسفند 1391 توسط محمدی هنزئی
دختر کوچولو وارد بقالی شد و کاغذی به طرف بقال دراز کرد و گفت:
مامانم گفته چیزهایی که در این لیست نوشته بهم بدی، این هم پولش.
بقال کاغذ رو گرفت و لیست نوشته شده در کاغذ را فراهم کرد و به دست دختر بچه داد، بعد لبخندی زد و گفت:
چون دختر خوبی هستی و به حرف مامانت گوش می*دی، می*تونی یک مشت شکلات به عنوان جایزه برداری.
ولی دختر کوچولو از جای خودش تکون نخورد، مرد بقال که احساس کرد دختر بچه برای برداشتن شکلات*ها خجالت می*کشه گفت: “دخترم! خجالت نکش، بیا جلو خودت شکلاتهاتو بردار”
دخترک پاسخ داد: “عمو! نمی*خوام خودم شکلات*ها رو بردارم، نمی*شه شما بهم بدین؟ “
بقال با تعجب پرسید:
چرا دخترم؟ مگه چه فرقی می*کنه؟
و دخترک با خنده ای کودکانه گفت: آخه مشت شما از مشت من بزرگتره!
یادمان باشد که : ” مشت خدا از مشت همه آدم ها بزرگتره “.