حکایت استاد و شاگرد
20 بهمن 1391 توسط محمدی هنزئی
استادی با شاگرد خود از میان جنگلی می گذشت. استاد به شاگرد جوان دستور داد نهال نورسته و تازه بار آمده ای را از میان زمین برکند.
جوان دست انداخت و براحتی آن رااز ریشه خارج کرد.
پس از چندقدمی که گذشتند٬ به درخت بزرگی رسیدند که شاخه های فراوان داشت .استاد گفت:این درخت راهم از جای بر کن.
جوان هرچه کوشید ٬نتوانست.
استاد گفت: بدان که تخم زشتی ها مثل کینه ٬حسدو هرگناه دیگر هنگامی که در دل اثر گذاشت٬ مانند آن نهال نورسته است ٬ که براحتی می توانی ریشه آن رادر خود برکنی٬ولی اگر آن را واگذاری٬بزرگ و محکم شودو همچون آن درخت در اعماق جانت ریشه زند.پس هرگز نمی توانی آن را برکنی و ازخود دور سازی.
(حکایات سعدی)